بهاور

گاهی قلب انسان چیزهایی را می بیند که با چشم قابل رؤیت نیست

بهاور

گاهی قلب انسان چیزهایی را می بیند که با چشم قابل رؤیت نیست

مادر

مادر بهشت من همه آغوش گرم توست


گویی سرم هنوز به بالین نرم توست


پیوسته در هوای تو چشمم به جستجوست


هر لحظه به خیال تو جانم به گفتگوست


امروز هستی ام ز امید دعای توست


فردا کلید باغ بهشتم از رضای توست


قمری


شنیدن نغمه قمری


می تواند چیزی عادی


یا حادثه ای الهی باشد



این را با پرنده کاری نیست


که او به یکسان می خواند


در خلوت و در جمع



کیفیت گوش است


که آن را زیبا می شنود


یا بی اعتنا



پس این که در آن رازی هست


یا هیچ نیست


سببش درون ماست



شکاک می گوید


نغمه در درخت است


خیر ، در گوش شما


سفری به زیبایی عشق



با خود اندیشید


سفری آغاز می کنم تا

     

 او را به فراموشی سپارم


اما مگر می توان عشق را از دل زدود


و تنها با یافتن شوری دوباره


می توانست آن خاطرات را


در خلوت و تنهایی خود نگاه دارد


ولی سرنوشت


این سه را به هم پیوند داده بود


و او هرگز نمی دانست



نیایش

خدایا

تو را صدا می کنیم، تورا می خوانیم

مهربان

وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان می شود

وقتی نمی توانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم

و بغض هایمان پشت سر هم می شکند،

وقتی احساس می کنیم بدبختی ها بیشتر از سهممان است و رنج ها بیشتر از صبرمان،

وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمی رسد،

وقتی طاقتمان طاق می شود و تحملمان تمام...

آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو،

فقط تویی که کمکمان میکنی..

آن وقت است که تو را صدا می کنیم، تو را می خوانیم.

آن وقت است که تو را آه می کشیم، تو را گریه می کنیم، تو را نفس می کشیم.

وقتی تو جواب می دهی،

دانه دانه اشک هایمان را پاک می کنی و یکی یکی غصه ها را توی دلمان بر میداری،

گره تک تک بغض هایمان را باز می کنی و دل شکسته مان را بند می زنی،

سنگینی ها را بر می داری و جایش سبکی می گذاری و راحتی،

بیشتر از تلاشمان خوشبختی می دهی و بیشتر از لب ها، لبخند،

خواب هایمان را تعبیر می کنی و دعاهایمان رامستجاب و آرزوهایمان رابرآورده،

قهرها را آشتی می کنی و سخت ها را آسان،

تلخ ها را شیرین می کنی و دردها را درمان،

ناامیدها، امید می شود و سیاه ها سفید سفید...

خدایا

تو را صدا می کنیم، تو را می خوانیم

مهربان 

وضوح ویرانگر


ما پذیرایِ تقدیم نشده هاییم : به یاریِ توهّم


نورِ دیدگانِ من : دنیایی جدا ، اما از آنِ من



در بود ونبودت ، حضور داری


گاه پرتو نوری روشن می دارد ، رزق روزانه ی ما



سهم تو افکارند ، همچون پرندگان بر شاخساران


تنهایی ، مایملک توست ، همچون سایه ات


به لرزه در می آید تاریکروشنِ دو دل ، با تلنگرِ روز



مهمان طبیعت

طبیعت سخاوتمندانه و بی هیچ مضایقه ای نثارمان می کند نگاه زلال چشمه هایش را و سایه سار درختانش را و مانند میزبانی مهربان فرش چمن ها را زیر پایمان می گسترد و ما را به تماشای آبشارانش دعوت می کند و به شنیدن آواز نسیم و برگ فرا می خواند.

ما هرگاه از نگاه سرد دیوارهای سیمانی و ازدحام ماشین ها و گرفتاری های زندگی شهری دلمان می گیرد و خسته می شویم به دامان مهربان طبیعت پناه می بریم و با آغوش باز ما را می پذیرد و هر چه می تواند با ما مهربانی می کند، اما می دانید از این همه لطف و مهربانی چه نصیبش می شود؟ شاخه های شکسته درختانش، چشمه های گل آلودش و آشغالهایی را که از خود به جا می گذاریم.

در وصف بهار


بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار 

  

 خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار 

 

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار 

  

 که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار 

 

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق 

  

 نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار 

 

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست 

  

 دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار 

 

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود 

  

 هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار 

 

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند 

  

 نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار 

 

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند 

  

 آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار 

 

هر که امروز نبیند اثر قدرت او 

  

 غالب آنست که فرداش نبیند دیدار 

 

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش 

  

 حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار 

 

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟ 

  

 یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار 

 

وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب 

 

 به در آید که درختان همه کردند نثار 

 

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب 

  

 سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار 

 

باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند 

  

 بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار 

 

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید 

  

 صد هزار اقچه بریزند درختان بهار 

 

باد گیسوی درختان چمن شانه کند 

  

 بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار 

 

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر 

  

 راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار 

 

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید 

  

 در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟ 

 

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز 

  

 نقشهایی که درو خیره بماند ابصار 

 

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن 

  

 همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار 

 

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست 

  

 باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار 

 


2

 قانون طبیعت را در پرگشودن پروانه ی رنگین بهار از پیله ی سپید زمستان یافته ام: رمز "رسیدن"، رنج است... 

1


 رابطه ای که از دو نفر، یک نفر بسازد، هر یک از آنها نیم انسانی خواهد بود

توضیح: (وقتی به دیگری متکی باشی، نخواهی توانست انسان کامل و تمام عیاری به حساب آیی)